آن گلی که در کمین خصم افتاد آخرین سرخگل خونآلود نبود
شیرین بلاغ |
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۳۵ ب.ظ |
۰ نظر
روز هجده فروردین مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی علی را در میان فرزندان و استقبال کنندگانش ندید، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه پاسخها تنها پرسید: پس علی کجاست؟ علی؟ . . .
در کمین گل سرخ
یکشنبه، ۲۰ فروردین ۱۳۹۱ / ۱۶ جمادیالاول ۱۴۳۳ / ۰۸ آوریل ۲۰۱۲
با قسم به هر چه که پیش او عزیز بود، فهماندند که علی صحیح و سالم است . اگر که الان در آنجا نیست فقط به خاطر جلسهای است که در تهران با فرماندهان عملیات ثامنالائمه دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علی بود. آیا دل مادر از چیزی خبر داشت؟ساعتی بعد کار مادر به بیمارستان کشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمیتوانست برود .
نیمههای شب بود که چشمهای مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید: «عزیز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح که به هوش آمد، کسی متوجهاش نشد. احساس کرد حالش بهتر شده است. علی کمی آن طرفتر با دکترها دور میز نشسته بودند و صبحانه میخوردند. دلش میخواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه کند . . .
آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب که تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربیای را که مادر از مکه برایش آورده بود، تن کرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتی او را در در جامه سپید دید، لحظهای خیال کرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید که لبیک گویان به آسمان میرفتند. قلبش ریخت . . . به خودش دلداری داد و فکر کرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال تاب نیاورد و گفت: «علی جان، لباست را عوض کن سرما میخوری »
حدود دوازده شب به مادر گفت: «عزیز، میخواهم استراحت کنم. یک ساعتدیگر بیدارم کن تا بروم حرم »
تا پاسی از شب، رفت و آمد بستگان طول کشید .
این عادت همیشگیاش بود. مشهد که میآمد، بیشتر شبها را تا صبح در حرم میگذراند. دستهای مادر هنوز در دستش بود که در کنار بستر او خوابش برد . صدای نفسهای آرامش که بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفانی بود. از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست. کودکی را به یاد میآورد که شبها از گریه خواب نداشت. به سرو صورت پسر نگاه کرد و آرام اشک ریخت. وقتی به خود. آمد که دو ساعت گذشته بود و نمیتوانست از پسرش دل بکند. او به دل خودش ایمان داشت. همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس میکرد. هر بار که علی در جبهه زخمی شده بود، او از قبل فهمیده بود .
به هر زحمتی بود از فرزندش دل کند و به آرامی او را از خواب بیدار کرد. علی وقتی به ساعتش نگاه کرد، گفت: «عزیز چرا دیر بیدارم کردی؟ »
عزیز چه میتوانست بگوید؟ تنها گفت: «خیلی خستهای. دلم نیامد »
علی آن شب همراه خواهر بزرگش که از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اینکه در آن شب در آنجا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا میداند و بس. اما همان شب در تهران، خیابان دیباجی، همسایگان او چند مورد رفت و آمد مشکوک دیده بودند. پیکانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود. رفتگر شهرداری را دیده بودند که ناشیانه خیابان را جارو میکرده و حرکات و نگاههایش غیر عادی بوده و . . .
اما در مشهد، علی هنگامی از حرم برگشت که آفتاب صبح جمعه تابیده بود. او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه گرفته بود .
مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن کرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه کرده بود. بعد گویی که عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه اغلب آنها سرکشیده بود. حتی آنها میگویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته که آنها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیاشان سفارش میکرده است .
سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز کرد . . .
صبح شنبه۲۱ فروردین، وقتی که او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه میکرد، مقابل خانهاش منافقی در لباس خدمتگزار در کمین او نشسته بود. در سازمان آنها سرلشگر علی صیادشیرازی لابد به خاطر جانبازیهایش در راه دفاع از استقلال ایران به اعدام محکوم شده بود !
اکنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموریت ناتمام فروردین ۶۱ ، را تمام کنند . . .
سرانجام لحظه موعود فرا رسید. ساعت ۶:۴۵ در باز شد و ماشین تیمسار بیرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پارکینگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سرراهش او را هم به مدرسه میرساند . . .
ادامه ماجرا را پلیس چنین گزارش داد :
« مهاجم ناشناس در پوشش کارگر رفتگر به محض خروج امیر صیادشیرازی از منزل و در حال سوار شدن به اتومبیل خود، به وی نزدیک شد. تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواستهاش را بیان کند .
مرد مهاجم پاکت نامهای را به دست تیمسار صیادشیرازی داد تا آن را بخواند .
تیمسار در حال بازکردن پاکت بود که ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودکاری که پنهان کرده بود وی را هدف چند گلوله از ناحیه سر، سینه و شکم قرار داد و از محل حادثه گریخت. براساس اظهارات شاهدان، مهاجم فراری پس از تیراندازی به طرف خودروی پیکان که در فاصله چند متری منزل تیمسار صیادشیرازی توقف کرده بود، دوید و به کمک همدست خود از محل گریخت . . .
پیکر غرق به خون تیمسار صیادشیرازی ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل شد اما سرانجام براثر شدت جراحت به شهادت رسید . . . »
و اما خبر شهادت سرلشگر علی صیادشیرازی همه ایران را تکان داد. ملت، به سوگ نشست ، پرچمهای سیاه برسر در مساجد آویخته شد. در همه شهرها و روستاها به نام شهید علیصیادشیرازی مراسم برپا شد .
صبح روز ۲۲ فروردین، مردم تهران به نمایندگی از همه ایران، سیاهپوش و مغموم به خیابان ریختند تا قهرمان سالهای نبرد را تشییع کنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد کل نیروهای مسلح بر تابوت فاتحه خواند، سپس بر سر جنازه یار دیرین خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد . . .
آنگاه، نم باران بود. توفان بود و سیل خلایق. در آن دریای مواج انسانهای متلاطم تنها عکس او بود که همچنان آرام بود. گویی به ملت میگفت: من باز خواهم گشت، باز خواهم گشت سرافراز، دریغ برای چه؟ من باز خواهم گشت همچنان در لباس سربازی، هنوز کار من تمام نشده است . . .
فَأَخرِجنی مِن قَبری مُؤتَزِراً کَفَنی، شاهِراً سَیفی، مُجَرِّداً قَناتی، مُلَبِّیاً دَعوَهَ الداعِی . . .
آن گلی که در کمین خصم افتاد آخرین سرخگل خونآلود نبود
.................................
هابیلیان